بی توخیلی تنهام...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, توسط ستایش |

خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟

لیلی گفت: من.

خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.

 سینه اش آتش گرفت.

 خدا لبخند زد. لیلی هم.

خدا گفت: شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.

 لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد.

لیلی گر می گرفت. خدا حظ می کرد.

 لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود.

 مجنون سر رسید.

مجنون هیزم آتش لیلی شد.

 آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.

خدا گفت: اگر لیلی نبود، زمین من همیشه سردش بود

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.